از پادگان محلی که شهدا بودند راه افتادیم...
آنجا خیلی خوب دلنوشته ام را نوشتم...
بوسیدم و اندکے اشک!
از پادگان محلی که شهدا بودند راه افتادیم...
آنجا خیلی خوب دلنوشته ام را نوشتم...
بوسیدم و اندکے اشک!
بعد از اون غائله 18 تیر 78 تهران و اون اتفاقاتی که افتاد تماس ها پشت تماس برای ما با خوزستان
که: " آقا! وضع شهر بدجوره، بچه ها بغض کرده اند یه تشییع شهدا بگذارید"
من بیشتر از همه میتوانستم نفسم را نگه دارم.
محمد که شوختر از همه بود میگفت «تو هنوز کپسول اکسیژنت آکبند مونده»
گاهی
که با بچهها نفسمان را حبس میکردیم تا ببینیم کدام یکی ریههایش قویتر
است آخرین نفری که نفسش را رها میکرد من بودم، برای همین شده بودم پای
ثابت تمام عملیاتهایی که اختفا و سکوت لازمهیشان بود.
لباس غواصى با بدبختى از اروپا وارد میکردند، با بدبختى زیاد که چند بار روى محموله لباس ها ، پنتاگون دست گذاشت و توقیفش کرد.
ما
شب عملیات والفجر هشت که میخواستیم وارد آب شویم، خدا رحمت کند همین شهید
شوشترى را ، به شوخى و جدى به ما میگفت، برادر ها یکجورى تیر بخورید که
لباسهایتان سوراخ نشود،
خاطره عملیات کربلای 4 خیلی تلخه ! عملیات لو رفته بود و بعثیها از چند شب قبل با بلندگو به ما گوشزد میکردند که عملیات لو رفته شب عملیات بچه های غواص از بعد از ظهر ساعت حول و هوش پنج و نیم که از دژ و خط خودی قصد عبور و ورود به آب راداشتند
داداشای گلم خواهرای عزیز، دهه شصتی وهفتادی و هشتادی....
سلام
قرار بود ما زیر آبی برویم تا ایران آزاد و سربلند بماند
شما زیر آبی میروید که چه بشود؟؟؟؟