داداشای گلم خواهرای عزیز، دهه شصتی وهفتادی و هشتادی....
سلام
من غواص بودم توجنگ نمیخوام الان بگم واسه چی رفتم جنگ....
بماند...
توعملیات کربلای چهار خائنینی بودن عملیات و لو دادن،امریکاهم باتجهیزاتش کمکشون کرد خلاصه عملیات لورفت...
بماند....
مااسیرشدیم البته زیاد طول نکشید زود ازادمون کردن...
بماند...
یه عراقی اومدباسیم داشت دستای منو می بست....
من اون لحظه به عراقی نگاه میکردم و بهش لبخند میزدم ...
زیر لب میگفتم دست منو می بندی، بی خیال ،ولی همینکه نذاشتم، گره روسری ناموسم و بازکنی کلی دارم کیف میکنم.
راستی اون لحظه همش مولام علی توکوچه تونظرم بود...
بماند...
یه مرتبه دید دارم میخندم،خیلی لجش گرفت؛ شروع کرد تویه حفره رومن خاک ریختن؛فهمیدم داره چیکارمیکنه....
بماند...
همینطورکه خاک می ریخت بازم خوشحال بودم، میدونی چرا؟؟
اخه به خودم گفتم؛ داره رومنوباخاک میپوشونه، چون حرصش گرفته که من نذاشتم ،پوشش ناموس وطنم به رو اجنبی بازبشه.
بازم میخندیدم...
بماند...
تنهاشدم‌ ....
تاریک بود...
هواکم بود....
گفتم:
تنها شدم اخ جون رهبرم تنها نشد....
اینجاتاریکه بی خیال، اینده انقلاب وکشورم روشنه....
هوانیست، عیبی نداره...


شهدا شرمنده ایم ...
شرمنده ایم که نتونستیم حق زحماتی رو که برامون کشیدید ادا کنیم ....