🌾هر اتاق گنجایش پنجاه اسیر را داشت؛ ولی آنها صدوبیست نفر را به زور در هر اتاق میکردند. طوری بود که هوا برای نفس کشیدن هم کم میآمد و میخواستیم خفه شویم.
🌾هر اتاق گنجایش پنجاه اسیر را داشت؛ ولی آنها صدوبیست نفر را به زور در هر اتاق میکردند. طوری بود که هوا برای نفس کشیدن هم کم میآمد و میخواستیم خفه شویم.
ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎﺏ حساسیت داشت...
ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ!
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎب ﺣﺴﺎﺳﯽ؟
اسمش عبدالمطلب اکبری بود.زمان جنگ توی محله ی ما مکانیکی داشت و چون کرو لال بود خیلیها مسخرش می کردند.
یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش
" غلامرضا اکبری "
یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت ، رسید به چراغ قرمز .
یکی از اسرای عراقی که در زمان جنگ در هویزه حضور داشت، می گوید: در این شهر نیرو های ما عده زیادی از غیرنظامیان را دستگیر کرده بودند، آنها همگی اهل هویزه یا روستاهای اطراف آن بودند، ترس و وحشت اولین چیزی بود که از چهره تک تک آنها خوانده می شد، بخصوص کودکان و زنان که لحظه ای شیون و فریادشان قطع نمی شد.
1- محمد پاشو!..پاشو چقدر می خوابی!؟
-چته نصفه شبی؟بذار بخوابم..
-پاشو،من دارم نماز شب میخونم کسی نیست نگام کنه!!!
یا مثلا میگفت:«پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم!
مسعود احمدیان هرشب به ترفندی بیدارمان میکرد برای نماز شب..عادت کرده بودیم!
عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...
به نقل از همسر مدافع حرم شهید عبدالله اسکندری
در راه فرودگاه او مدام در حال ذکر گفتن بود و بی قرار رفتن ... چند بار خواستم با او صحبت کنم، اما حال و هوایش عجیب بود و من ترجیح دادم او را از این حال در نیاورم. قول داد یک روز در میان به من تلفن بزند... و رفت..
با رفتنش دل مرا هم با خود برد...
افسر عراقی تعریف می کرد :
یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.